Leyla_Todeli(◕‿◕)♡

نویسنده _کوچک(◕‿◕)♡

Leyla_Todeli(◕‿◕)♡

نویسنده _کوچک(◕‿◕)♡

  • ۰
  • ۰

در آن هنگام که شب فریب ثانیه های خاموش را می خورد خواب همه جا را فرا گرفته است.
آسمان رنگ عوض می کند و پهنه به تاریکی می دهد.
خوف همه جا را گرفته است، ستارگان آن دم نور را به فراموشی می سپارند؛ اما همچنان زندگی ادامه دارد تنهاساعتی زمان حبس و زندانی ثانیه های خاموش می شود و تاریکی را همچون رنگ مبهمی بر آسمان روانه می کند
شب غلیظ است و همه چیز را در خود گم کرده است، تاریکی همچون سایه ای سنگین و خموش روشنایی را می بلعد و شوق هر موجودی را کور می کند.
در این اعماق تاریک ماه است که ذره ای روشنایی ارزانی راهمان می کند، سکوت خاموشی فضا را در هم شکسته است؛ آسمان، شهرو مردمش را همه خواب گرفته است هیچ جنبنده ای بیدار نیست حتی آن سرو های ایستاده بر لب جویبار هم آرام گرفته اند و غنچه های سرخ شب نما هم گل برگ بر خود بسته اند و بنفشه ها سر در گریبان کرده اند؛ خبری هم از آن نسیم دل آرام کنندهٔ سحری نیست.
خیابان های همیشه مملو از جمعیت جای خود را به جاده ای خالی از جمعیت داده اند.
ساختمان هایی رو سیاه و قد کشیده طبق به طبق خانه هایی را به رخ  می کشد که آدمیانش که هم خسته از زندگی و تلاش سربر بستر انداخته اند و چشم بر ظلمت تاریکی شب بسته اند و خفته اند.
حال که همه غرق این جادوی مبهم شده اند، پس چرا این سحر همه گیر دامان مرا نگرفته و من را همچون مرغی سر کنده آوارهٔ این شب بی انتها کرده است.
هر چه میروم و می آیم تمام نمیشود؛ دیگر حتی جایی نمانده که خیره نشده باشم و حالاتش را درک نکرده باشم؛ ریز درشت و پیچ و خم همهٔ سوراخ سنبه هایش را از حفظ شده ام.
انگار که افسار آزاد شده ام باید دست گیر خانه ام شود تا آرام بگیرم اما امان از خانه که او مرا آوارهٔ این نیمه شب های تاریک کرده است.
حال که بی جا و مکانم افسار آزاد شده خود را آویزهٔ گوشه ای  میکنم وتنم را جمع خودم و زانو بر بغل میگیرم و بار دیگر چشم هایم را می چرخانم و آسمان و در و دیوار هایش را نگاه میکنم تا شاید ظلمت شب تمام شود و روشنایی روز بیایید.
در پسِ پیچ این لحظات هیچ نمی خواهم و هیچ نمی بینم بی هیچ حس و حالی لحاف شب بی کسی ام را بر می دارم و پهن گوشه خلوت خود میکنم و در انتها من هم همانند دیگر آدمیان چشم خود بر بازی تلخ روزگار میبندم و به خواب رویاهای دروغین میروم


Leyla_Todeli(◕‿◕)♡

  • Leyla Todeli
  • ۰
  • ۰

یک نفر نیست مرا تسکین دهد؟
تا به کی حال بد و راه خلف؟
یک نفر نیست مرا آرام کند؟
تا به کی چشم به گریه وا نهم؟
یک نفر نیست پناهم بدهد؟
تا به کی مشت به دیوار به نهم؟
یک نفر نیست عذابم ندهد؟
تا به که بی خیالی به نهم؟
یک نفر نیست دوایم بدهد؟
تا به کی سر به گریبان بدهم؟
یک نفر نیست دچارش بشوم؟
تا به کی چشم به تاریکی دهم؟
یک نفر نیست حال مرا فهم کند؟
تا به کی در به خودم راه روم؟
یک نفر نیست که نوازش بدهد؟
تا به کی حسرت دست پر گهر؟
یک نفر بود دگر همچین نبود..
تا به این حال دگر تسکین نبود..
آدمی پر بدهی مرغ دلت..
دیگری کر بشود ...
فهم نکند....

Leyla_Todeli(◕‿◕)♡

  • Leyla Todeli
  • ۰
  • ۰

گفتمت رو برنگردان از دلم
گر روی حالی به حالی میشوم
.......
ماه من اکنون درون برکه است
تا بیایی مغرور ماهی میشوم
. ......
درمیان بازی ات با برکه ام
گفتمت آزادی از بند دلم
.......
گفتمت آزادی از بند دلم
تا ندانی این دلم وابسته است
.... ..
بند کردی دلت را با دلم
گفته بودم مغرور ماهی میشوم

Leyla_Todeli(◕‿◕)♡

 

  • Leyla Todeli
  • ۰
  • ۰

ماهی قرمز حوض دلم
آرام باش
آب امنت را به چسب
هر دم این خشکی دم دم مزاج
رو سیاهی رخ میکشد
آب امنت را به چسب

ماهی قرمز حوض دلم
آرام بگیر
حوض امنت را به چسب
هر دم این خشکی دم دم مزاج
بی وفایی رخ می کشد
حوض امنت را به چسب
ماهی قرمز حوض دلم
آرام بمان
آب و حوضت را به چسب
هر دم این خشکی دم دم مزاج
ناسپاسی رخ میکشد
آب و حوضت را به چسب
ماهی قرمز حوض دلم
آرام بخواب
خواب امنت را به چسب
هر دم این خشکی ظاهر فریب
دل مردگانی رخ میکشد
خواب امنت را به چسب
ماهی قرمز حوض دلم خوابیده ای؟
هر دم این خشکی ظاهر فریب
عمق این دنیای فانی را رخ میکشد
خواب امنت را به چسب....


(◕‿◕)♡Leyla Todeli

  • Leyla Todeli
  • ۰
  • ۰

من فقط نگهبان قلبم هستم 

قلبی که هیچ جایی برای دلتنگی برای تو ندارد 

قلبی که هیچ جایی برای آدم اشتباهی چون تو ندارد

 قلبی که هیچ جایی برای زبان بازی های  بچه گانه ات ندارد

قلبی که هیچ جایی برای دروغ های وقت و بی وقتت ندارد

قلبی که هیچ شوقی برای شنیدن صدای نحست ندارد 

قلبی که هیچ شوقی برای دیدن گردابهٔ سیاه چشمانت ندارد

قلبی که هیج شوقی برای بوییدن عطر تنت ندارد 

قلبی که هیچ شوقی برای لمس جادویی دستانت ندارد

 

خودم یادش داده ام 

یادش دادم بسوزد و خاکستر شود 

یادش دادم  شعله بکشد و جان بستاند 

یادش دادم درب به هیچ غریبهٔ به ظاهر آشنا باز نکند 

یادش دادم دلتنگ هیچ عطر و تنی نشود 

یادش دادم غرق گردابهٔ سیاه چشمانت نشود 

یادش دادم گول ظاهر فریب انگیزت را نخورد 

حال هر چه میخوای تلاش کن و از هر مکر و حیله ای که میخواهی استفاده کن 

من سر این قلب را گل گرفته ام و تمام درز هایش را کور کرده ام 

هیچ در و راهی برای اغاز دوباره ات باز نیست 

Leyla_Todeli

  • Leyla Todeli
  • ۰
  • ۰

غروب دلتنگی⛱

دل که می گیرد مخاطب و غیر مخاطب نمی شناسد✨
تو دلتنگ و درماندهٔ یک شخص آشنا میشوی، که نه چندان غریبه است و نه چندان آشنا✨

شاید هم... 
شاید یک دوست،یک فرد نامعلوم، یک آشنای غریب؛ شاید یک شخص شکیب!


نمیدانم این حس و حال چیست؟

شاید یک احساس مطلق است که گاهی آرام گرفته است وساکت نظاره گر اوضاع و احوال است وگاهی هم مانند یک آتش طغیان گر شعله می کشد گاه شعله آرام جان می ستاند و گاه هم بی ملاحضه همچون یک فرد عصیان گر تیغ بر گلو جان می ستاند?

گاه که دلتنگ میشوم در پهنه وجود خود همچون خاکستری نشسته بر ذغال بالا و پایین می پرم ؛ نا آرام نا آرام، درماندهٔ درمانده، پهنه به پهنه و وجب به وجب به دنبال یک گوشه خلوت میگردم که بر در دلتنگی هایم به بارم وآرام شوم
هرچه آسمان چهره ام آرام تر حال دلم طوفانی تر و آشفته بازار تر
آخر کجا می شود آرام گرفت؟
در پس کدامین خانه بی او آرام بگیرم؟
در غربت کدامین سرزمین؟ 
در وطن آشنای کدامین وادی؟ 
در جادوی مبهم کدامین رویا؟ 
در خوش خبری کدامین قاصد او را بیابم؟ 
در وزن کدامین نجوا؟ 
در وسعت کدامین پنجره رو به آزادی پی او باشم؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نمی شود، انگار هیچ در و راهی برای آرام گرفتن وآرام شدن باز نمی شود. 

باز هم حس پوچ بودن و بیهوده بودن به سراغم آمده
آرام که نیستم
رنگ آرامش را هم که هیچ کجا ندیده ام
همه تعلقاتم هم که مملو از حس مبهم دلتنگی است
آخر چگونه؟ بی او سر به زندگی و کار نهم و جای بر بستر بیندازم و آرام و بی هیچ فکری چشم بر جای خالی اش ببندم و غرق خواب شیرین شوم و آرام بگیرم

او که نباشد انگار دست هایی ناپیدا مرا به سمت جادهٔ رفتن می کشاند.

درماندهٔ و بیچاره، بی هدف و مقصد راه در جاده ای بی انتها انداخته و حیران این حس وحال خود آوارهٔ راهی بی پایان شدم که هیچ انتهایی ندارد ✨

  • ۰
  • ۰

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

  • Leyla Todeli
  • ۰
  • ۰

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

  • Leyla Todeli